ناگهان دست شخصی را بر شانه سمت چپ خود احساس کرد. ان دست, دست ماریلا بود. ماریلا با حالت بسیار جدی گفت: داشتی چکار میکردی؟

- داشتم این منظره قشنگ رو نگاه میکردم

-آره اون درخت قشنگه. این درخت هر سال شکوفه میزنه

-نه اون قشنگ نیست. خیلی خیلی قشنگه. تمام این منظره قشنگه...درخت ها, رودخونه, پروانه ها, خرگوش ها, سنجاب ها, پرنده ها همشون قشنگن. هر کسی اینجا زیندگی میکنه خوشحال میشه. من تا به حال این همه زیبایی رو ندیده بودم.

- به هر حال تو باید یه چیزایی رو بدونی. لباسات رو رو زمین نمیریزی. بدون اجازه کاری نمیکنی. بعد از اینکه کارت تموم شد میتونی بازی کنی. من میرم پایین سراغ متیو

آنه با خوشحالی و با سرعت لباسشو عوض کرد, صورتش رو شست و مو هاش رو مرتب کرد و رفت پایین. وقتی پشت در رسید آرامشش رو حفظ کرد و داخل شد. متیو پشتمیز ناهار خوری نشسته بود و ماریلا مشغول آماده سازی صبحانه بود. آنه گفت: صبح بخیر آقای کاتبرت. و متیو هم صبح بخیر گفت.

- اینجا واقعا منظره زیبایی داره. وقتی بالا بودم از پنجره بیرون رو دیدم. راستش من تا به حال همچین چیزی ندیده بودم... و بعد شروع به صحبت کردن درباره اونچه که دیده بود کرد. ماریلا به آنه تذکر داد که ساکت باشه و صبحانه اش رو بخوره.

متیو پس از خوردن صبحانه به مزرعه رفت تا مشغول کشاورزی بشه. آنه صبحانه اش را تمام کرده بود که ماریلا گفت: میتونی کار خونه هم بکنی؟

- بله. تو یتیم خونه به بچه ها کار یاد میدن. من کار خونه بلدم.

- خوبه. اما نمیخوام خرابکاری کنی. باید ظرف ها رو بشوری و چند تا کار دیگه هم انجام بدی.

آنه شروع به شستن ظرف ها کرد. متیئ هم اونموقع مشغول ریختن بذر بود.

     آنه در طبقه بالا مشغول مرتب کردن تختش بود. او به تشک مشت میزد تا صاف شود. اما موفق نمیشد. ماریلا با یه شیشه مربا از طبقه بالا میگذشت که آنه را دید.

-داری چی کار میکنی. نکنه میخوای تخت رو بشکنی

- نه میخوام تختم رو مرتب کنم.

ماریلا نزدیک شد و بطری را به آنه داد و خودش تخت رو مرتب کرد و گفت:

باید ضربات آروم و پی در پی بزنی تا مرتب بشه

-ممنون. فهمیدم چکار کنم.

- من دیگه باهات کاری ندارم

-پس میتونم برم بیرون؟

- آره میتونی. ولی زیاد دور نشو.

- باشه.

آنه با عجله به طرف درب خروج رفت. در را باز کرد. مدتی مکث کرد و سپس در را بست و روی صندلی نشست.

مدتی بعد ماریلا به آشپزخانه آمد و دید که آنه روی صندلی نشسته.با تعجب گفت: پس چرا نمیری بیرون؟ آنه با ناراحتی گفت: بهتره من نرم بیرون بازی کنم... من میخوام از اینجا برم. پس بهتره نرم بیرون تا خاطره ای هم نداشته باشم. منظره بیرون واقعا جالب بود. اونا از من درخواست میکردن برم اونجا. اونا میگفتن آنه آنه زود باش بیا بیرون... آنه آنه بیا بیرون بازی کنیم. خوش میگذره. باید میرفتم اونجا... نه نه! من نباید برم اونجا.من نباید حتی یه خاطره هم داشته باشم. دوباره باید به یتیم خونه برم و هیچ وقت اینجا رو نبینم...

     متیو به خانه برمیگردد. تا داخل میشود ماریلا میگوید: خب; وقتشه که ای دختره رو برگردونم. خودش هم قبول داره که باید برگرده. به هر حال اون نباید اینجا بمونه. خودت هم به کمک یه پسر احتیاج داری...

آنه وسایل خودش که همگی در یک کیف جای میشود را برداشت و سوار درشکه کاتبرت ها شد. درشکه به راه افتاد. آنه آخرین وداء خود را با درختان زیبا کرد. ماریلا جلو متیو توقف کرد. متیو سعی کرد در آخرین لحظات ماریلا را قانع کند اما ماریلا اهمیت نداد و با سرعت درشکه را به حرکت در آورد. آنه فریاد میزد: خداحافظ خرگوش ها! خداحافظ درخت ها! خدا حافظ عمو! خداحافظ!...

متیو گفت: خداحافظ...

و سپس دوان دوان به سوی درشکه راه افتاد. انگار تمام نیرواش را جمع کرده بود که آنه را برگرداند. اما سرعت درشکه خیلی زیاد بود. تازه کاری از دست متیو بر نمی آمد. پس ایستاد و به خانه برگشت و به راه باریکه گرین گیبلز خیره شد..راه باریکه ایی که دختری موقرمزی را ازاو گرفته بود......اوتنها دختر برروی زمین بود که اورا دوست میداشت!!اما اونمیدانست آن دختر باز میگردد!!او با امدنش به خانه او ماریلا شادی میبخشد و درآخر او آنه نیست که از ان راهباریکه برای همیشه پنهان میشود اوکسی جز خودش نیست که برای همیشه و همیشه آنه رو تنها میگذارد.........