داستانی درباره ماندی،سگ وفادار....
ماندی سگ کوچک هرگز به یاد نه داشت گلن درهمچین سکوتی فرو برود.او گلن را با صدای خنده دختران و پسران کوچکی که میدویدند و شوق زندگی را درخود میپروراندند به یاد داشت اما حالا........ آن دختران کجا بودند؟؟؟؟؟آنها هم اکنون اشک از جنس خون میریختند! و پسران با شجاعت تمام در جبهه های جنگ میجنگیدند!!!!
ماندی در ایستگاه گلن نشسته بود و منتظر هیولای غول پیکر آهنی بود.
ماندی کوچک دیگر معروف شده بود!او دیگر سگ کوچولوی ناشناس اینگل ساید نبود که کسی جز دوستان و افراد خانواده بلایت فقط اورا بشناسند!!!!هم اکنون درسراسر دنیا اورا میشناختند:در شارلت تاون،کینگزپورت،ژاپن ،ونکوور و اونلی!!!!داینا بری مو مشکی درحالی که ناراحتی از کلماتش معلوم بود به انه شرلی موقرمز میگفت:همواره میگفتم در تو چیز خارق العاده ای وجود دارد وحالا این چیزه خارق العاده به بچه هات و حتی سگ خانواده ات هم رسیده) و هق هق گریه کرد!او دیگر همان داینابری مومشکی لپ سرخی که همیشه لبش به خنده باز بود نبود حالا موهای مشکی اش که آنه زمانی حسرت داشتنشان را داشت جایشان را به موهای خاکستری میدادند و دیگر کمتر لبش به خنده باز میشد اگر هم باز میشد دیگر عمق نداشت!!!!
ماندی در ایستگاه به فکر این هیولای غول پیکر بود او با خود فکرمیکرد چگونه این هیولا دوتا از بهترین پسرهای گلن را چگونه برد:چگونه جم شوخ و مهربان و موقرمز رو برد و چگونه والتر حساس مو سیاه با چشم هایی خاکستری که هیچ ترسی در چشم هایش دیده نمیشد را باخود برده بود!!!!
وهمین روزها بود که شرلی موقهوه ای را نیز باخود ببرد!!!او به روزهایی فکر میکرد که با جم و والتر و ریلای-ما-ریلا به گردش میرفتند والتر یک شعر براشون خونده بود نام این شعر را نمی دانست اما بسیار قشنگ بود!!!!!
ناگهان با به یاد آوردن والتر قلبش درد گرفت انگار کسی داشت آنرا پاره میکرد از درد زوزه کشید،زوزه زوزه.....
زوزه هایی که تن ریلا بلایت را درتختخواب لرزاند یعنی اتفاقی برای جم افتاده بود؟؟؟؟؟
در آنشب هیچ کسی نفهمید چرا ماندی زوزه میکشد مردم دوروز بعد خبردار شدند!!اما ماندی میدانست میدانید چرا؟؟؟؟؟
چون کیلومترها آنور تر گلوله ایی قلب والتر کاتبرت بلایت را پاره کرد و اورا برای همیشه از جهان جداساخت!!!!!
آنه،دختری از سرزمین خیال.