شب(قطعه ای از مونتگومری خودمون)
نشسته ام تنها در سکوت ناگفته ها ناگهان شب شد پیدا منظر چشمم که سحرانگیز و زیبا بود
گم شد دانستم زمان این نادیده ای ناایستاده چه بی مهر و قهار است،چه رعد آسا و فرار
است گفتم زمان را سدی باید ،زمان را پهلوانی باید که باز ایستاند.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 15:48 توسط ملیکا،دختری از سرزمین خیال
|
آنه،دختری از سرزمین خیال.