قــصــه
امــروز میــخوام یکـــ قــصــه ایــ براتــون بــگــم :
یــک ســرزمیـــن صــورتــی ،با ابــرهای مــخــمــلی،با درخــتــآنی از جــنــس ســپیــدار،با بادهــآیــی فــروزآن ،با دریایـــی بنــفــشــه ای ،با خــآنه ایــ رویــآیـــی به همــراه بــانویــی آســمـآنــی ...
لــوســی هــرروز در ایــوان خــانــه رویــآها می نــشیــند و میــنویــسد...
گــاهــی اوقــآت هـم گوش میدهــد ...
بــه صــدای اواز پــســرک خیــآلــباف زیــر ســپــیدار های رقــصــآن در بــآد
بــه صــدای خــنـده دخــتــرک موقــرمـزش
بــه صــدایــی از انــسوی اقــیانـوس کــبیــر
و بــه صــدای غــرولــنــد هــآی مــن
ایــنــجا ســرزمــین خیــآل ،دنــیــآی مــن است
اما همـیشه در دلـ غرولنـدهای من هـم لبــخندی پنهان است ...
کی میــتواند در کنار لوسـی ،آنــه و والتــر باشد و شــاد نباشد ؟
اما چــنــد وقــتی است آواز رفــتن به گـوش لـوسی من میـرسد ...
اوازی کـه خــود طــرفدارهـآیـش به صــدا در اورده اند ...
دنیـای گـرین گیــبلز دارد از هـم میپاشد ...
سرزمین سپیدارهای رقصانش پژمرده شده اند ...
والتر اندوهـگین است زیراکه خواهرش در راه رفتن است ...
اما لوسی از رفتن او غمگین نیست ،
بانو میداند که این برای" سحـر بلایت" بهتر است
و هنگامی که من ناامید به سوی لوسی رفتم
او لبخــند زد ،فــقــط لبخند زد ...
تنــهای تنهــا در دل این سیاهی مهربان شب ؟
شاید رفتن برای او خوب باشد اما برای تو نه ...
بـله ...سحر رفت...سحر به دنبال برادرش رقصان در باد رفت ...
به همان راحتی که برادرش در پیـچ جاده گـم شد ...
او دیگر سرگردان نیست و این برای او بهتر است ...
ملــیــکا،بانویـ سرزمیــن خــیآل ...تو نیز سرگردانی پیشه کردی ؟
اما تو نباید رفتن در پیش گیری ...تو جلو رفتن را پیش میگری...
چون این در طبیعت توست ،من عقب نشینی نمیکنم چون سرنوشت من جوری نوشته شده است که رفتن زندگی را برایم نابود میکند ...
سحر من رفت ...اما درست نیست که این کاغذ سفید را با اشک های چشمانم خیس کنم ...
سحر نرفت که نابود شود ...سحر رفت که جاودانه شود...چون این در طبیعت بانوی ماه پنجم است !
درست است که من دیگر هرگز دستنوشته های او را نخواهم خواند ...دستنوشته هایی که روشن کننده راه نوشتن من بود ...الگوی من ...
راستش را بخواهید نوشتن حقیقی را از سحر یاد گرفتم ...
درست است ..نخوندن دستنوشته هاش درست است اما من مطمئنم که شب هنگام ،روح من به سوی جـزیره کوچکی که هردوما عاشقش هستیم پرواز میکند و زیر درخت سپیدار کهنسال سفید نوشته هایش را میخواند ...
اما من نمیرم ...آنه به من نیاز دارد ...لاف نمیزنم ...خود لوسی این را به من گفت ...
آنه در دنیای مجازی به من نیاز دارد...
من اولین کسی بودم که نوشتن را در دنیای آنه اوردم و از ان پس من و سحر و ویشار با "عـــشــق"به بانویمان نوشتن را ادامه دادیم .
درست است که ادامه دادن بدون سحر سخت است اما ما میتوانیم ،من مطمئنم ...
وحالا خورشید دارد غروب میکند ،سرزمین خیال در سوگ سحر نمیسوزد..
سرزمین خیال به همراه لوسی ،آنه ،والتر و من در تشعشع شجاعت سحر ذوب میشود .
لوسی ،حالا میتوانی به من افتخار کنی که در گوشه این جهان برای کودکانت مینویسم ...
آنه ..ای بانوی تمام رویاهای من ..من تو را هـرگز تنها نمیــگذارم ...
و بالاخره ..اه والترم ...سرزمین خیال را به گونه ای میسازم که خواهر عاشقت با تمام وجود به من ،ملیکا ،دختری از سرزمین خیال افتخار کند .
من نوشته های صورتی ام را باوجود شما سه نفر در کنار دریای همیشه بنفش سرزمین خیال در پرتو نور اشتیاق خوانندگانم مینویسم ...چه جور میتوانم سرزمین خیالم را تعطیل کنم ؟
و در آخر سحر والتر بلایت ...من هرگز نمیگذارم در گردباد تاریخ روزگار محو شوی،نمیگزارم فراموش شده ای از دنیای قدیم آنه بشوی ...
نمیگــذارم
باد زمان ببرتت ،قــآصــدک بــشــی ...

آنه،دختری از سرزمین خیال.